کوله بار زندگی
روزها می گذرند در پس کوچه های دل گرفته ، کوچه هایی به غمناکی کوچه شعر مهتاب شب فریدون که پر از خاطره های بی توهاست. توهایی که رنگ از کوچه ها برانداخته و با خود برده اند. تمام زندگی ام کوله باریست بر دوش. که سنگینی حجم کوچک و پر از استرسش کمر شانه هایم را شکسته است. سه سال است که در لابلای شیارهای مغزم تصاویر چهره مادرم با غمها و گریه ها و لبخندهایش و صدایش شاد و غمگین و حالات و حرکات و سکناتش ، ظرفیت حافظه ام را پر کرده است در ذهنم، در قلبم و در تمام وجودم جز یاد مادر چیزی نیست برای همین متوجه نشده بودم که امیرمحمد چقدر بزرگ شده . امشب بعد از گریه های ممتد و روح خراش نیکا بخاطر سرماخوردگیش و خواب آشفته و اجباری که ب...